به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر |
|
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست |
بنفشه مژدهی نوروز میدهد ما را |
|
شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست |
بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است |
|
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست |
جواب داد که من نیز صاحب هنرم |
|
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست |
میان آتشم و هیچگاه نمیسوزم |
|
همان بر سرم از جور آسمان شرریست |
علامت خطر است این قبای خون آلود |
|
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست |
بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد |
|
بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست |
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا |
|
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست |
از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت |
|
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست |
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه |
|
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست |
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد |
|
صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست |
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند |
|
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست |
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین |
|
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست |
ز آب چشمه و باران نمیشود خاموش |
|
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست |
هنر نمای نبودم بدین هنرمندی |
|
سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست |
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت |
|
بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست |
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی |
|
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست |
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی |
|
که کار زندگی لاله کار مختصریست |
خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت |
|
که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست |
کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید |
|
اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست |